کلاف زندگی
بر قایقی نشسته و سمتِ تو رانده ایم
اما دریغ، در وسطِ راه مانده ایم
بی ناخدا و نقشه کجا می توان رسید؟
باری به هر جهت خودمان را کشانده ایم
ما در کلاف زندگی خویش گم شدیم
فرمانت آشکار، ولی کور خوانده ایم
هرگاه روی شانه ی مان قاصدک نشست
لب را چو غنچه کرده و آن را پرانده ایم
دلداده ایم و ضامن آهو مراد ماست
اما چقدر دل که چو آهو رمانده ایم
یا رب مخواه دوزخ خود را برای ما
با یک پیاز اشک به دامن فشانده ایم
فرصت چو ابر می رود و دست مان تهی ست
تنها به شوق مرحمتت زنده مانده ایم
محمد فرخ طلب فومنی
+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۸:۳ ب.ظ توسط محمد فرخطلب فومنی
|
محمد فرخطلب فومنی