در هم بپیچ من را، یک شهر لرزه خیزم

یکباره زیر و رو کن مشتاق رستخیزم

 

گاهی برای ماندن باید گذشت و کم شد

از آسمان چشمت باید فرو بریزم

 

می گیرم از تو خود را، اما دلت که تنگ است

همدرد و همدمت چون یک چای روی میزم

 

همراه با نسیمی بی آنکه تو بدانی

هر شب به رسم دیرین می بوسمت عزیزم

 

ترسیده چشمم از تو ای تُحفه ی غم آلود

آخر چکار زر را با من که چون پشیزم

 

از این به بعد دیگر حرفی میان ما نیست

از سایه ی تو حتی ای عشق می گریزم

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام