رسم دیرین
در هم بپیچ من را، یک شهر لرزه خیزم
یکباره زیر و رو کن مشتاق رستخیزم
گاهی برای ماندن باید گذشت و کم شد
از آسمان چشمت باید فرو بریزم
می گیرم از تو خود را، اما دلت که تنگ است
همدرد و همدمت چون یک چای روی میزم
همراه با نسیمی بی آنکه تو بدانی
هر شب به رسم دیرین می بوسمت عزیزم
ترسیده چشمم از تو ای تُحفه ی غم آلود
آخر چکار زر را با من که چون پشیزم
از این به بعد دیگر حرفی میان ما نیست
از سایه ی تو حتی ای عشق می گریزم
محمد فرخ طلب فومنی
از کتاب عشق را بو می کشم
+ نوشته شده در یکشنبه ششم بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۲۱ ب.ظ توسط محمد فرخطلب فومنی
|
محمد فرخطلب فومنی