یک کبوتر در هوایت پر زد و حیران نشست
مثل من بُغ کرد و او هم گوشه ی ایوان نشست

هر کسی با نیّت قربت به سویت آمده
در بلای امتحان افتاد و در هجران نشست

باد و باران در نبودت خودنمایی می کنند
آفتابا هر زمان برخاستی طوفان نشست

آمدی گل را ببویی بعد از آن هم رفته ای
عطر شیرینت ولی در خاطر گلدان نشست

کاش مثلِ کودکان می شد برایت گریه کرد
آنچنان تا لحظه ای بر پای آن دامان نشست

شعر نابی خواندم از مصراع های چشم تو
لذتی بردم از آن که تا ابد در جان نشست

 

محمد فرخ طلب فومنی
غزلی از کتاب حریر و عطر بهار

.

.